کد مطلب:313699 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:179

من ابوالفضل العباس هستم، آمدم حقی که بر ما پیدا کرده ای ادا کنم
حجةالاسلام والمسلمین، جناب آقای حاج شیخ محمد شریف رازی، كه از شاگردان درس اخلاق مرحوم آیةالله حاج شیخ محمدتقی بافقی می باشند و كتب ارزشمندی چون آثار الحجة و گنجینه ی دانشمندان تألیف كرده اند، نقل می فرمودند كه:

13. استادمان مرحوم آقای بافقی، به خادمش آقای حاج عباس یزدی دستور داده بود كه شبها در خانه را باز بگذارد و مواظب باشد كه اگر ارباب حوائج مراجعه كردند به آنها جواب مثبت بدهد. حتی اگر لازم شد در هر موقع شب كه باشد او را بیدار كند تا كسی بدون دریافت جواب از در خانه ی او برنگردد.

آقای حاج عباس یزدی نقل می كند كه، نیمه شبی در اطاق خودم كه در كنار در حیاط منزل آقای حاج شیخ محمدتقی بافقی بود خوابیده بود. ناگهان صدای پایی در داخل حیاط مرا از خواب بیدار كرد. من فورا از جا برخاستم. دیدم جوانی وارد منزل



[ صفحه 543]



شده و در وسط حیاط ایستاده است. نزد او رفتم و گفتم: شما كه هستید و چه می خواهید؟ مثل آنكه نتوانست فورا جواب مرا بدهد. حالا یا زبانش از ترس گرفته بود و یا متوجه نشد كه من به فارسی به او چه می گویم (زیرا بعدها معلوم شد كه او اهل بغداد است و عرب است) ولی مرحوم آقای بافقی قبل از آنكه او چیزی بگوید از داخل اطاق صدا زد كه: حاج عباس، او یونس ارمنی است و با من كار دارد. او را راهنمایی كن كه نزد من بیاید.

من او را راهنمایی كردم. او به اطاق آقای بافقی رفت. مرحوم آقای بافقی وقتی چشمش به او افتاد بدون هیچ سؤالی به او فرمود: احسنت، می خواهی مسلمان شوی؟! او هم بدون هیچ گفتگویی به ایشان گفت: بلی، برای تشرف به اسلام آمده ام.

مرحوم آقای بافقی، بدون معطلی، بلافاصله آداب و شرایط تشرف به اسلام را به ایشان عرضه نمود و او هم مشرف به دین مقدس اسلام شد. من كه همه ی جریانات برایم غیرعادی بود، از یونس تازه مسلمان سؤال كردم كه جریان تو چه بوده و چرا بدون مقدمه به دین مقدس اسلام مشرف گردیدی و چرا این موقع شب را برای این عمل انتخاب نمودی؟! گفت:

من اهل بغدادم و ماشین باری دارم و غالبا از شهری به شهری بار می برم. یك روز از بغداد به سوی كربلا می رفتم، دیدم در كنار جاده پیرمردی افتاده و از تشنگی نزدیك به هلاكت است. فورا ماشین را نگه داشتم و مقداری آب كه در قمقمه داشتم به او دادم. سپس او را سوار ماشین كردم و به طرف كربلا بردم. او نمی دانست كه من مسیحی و ارمنی هستم، وقتی پیاده شد گفت: برو جوان، حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام اجر تو را بدهد!

من از او خداحافظی كردم و جدا شدم. پس از چند روز باری به من دادند كه به تهران بیاورم. امشب سر شب به تهران رسیدم و چون خسته بودم خوابیدم. در عالم رؤیا دیدم در منزلی هستم و شخصی در آن منزل را می زند. پشت در رفتم و در را باز كردم. دیدم شخصی سوار اسب است و می گوید من ابوالفضل العباس علیه السلام هستم، آمده ام حقی كه بر ما پیدا كرده ای ادا كنم. گفتم: چه حقی؟! فرمود: حق زحمتی كه



[ صفحه 544]



برای آن پیرمرد كشیدی. سپس اضافه كرد و گفت: وقتی از خواب بیدار شدی، به شهر ری می روی و شخصی تو را بدون آنكه تو سؤال كنی به منزل آقای شیخ محمدتقی بافقی می برد. وقتی نزد ایشان رفتی به دین مقدس اسلام مشرف می گردی. من گفتم: چشم قربان، و آن حضرت از من خداحافظی كرد و رفت.

من از خواب بیدار شدم و شبانه به طرف حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام حركت كردم. در بین راه آقایی را دیدم كه با من تشریف می آورند. ایشان بدون اینكه چیزی از وی سؤال كنم مرا راهنمایی كردند و به اینجا آوردند و چنانكه دیدی من مسلمان شدم.

وقتی ما از مرحوم آقای حاج شیخ محمدتقی بافقی سؤال كردیم كه شما چگونه او را می شناختید و می دانستید كه او آمده است كه مسلمان بشود؟ فرمود: آن كسی كه او را به اینجا راهنمایی كرد، یعنی حجة بن الحسن علیهماالسلام، به من فرمودند كه او می آید و چه نام دارد و چه می خواهد. [1] .


[1] نقل از: ملاقات با امام زمان عليه السلام: جلد 2، صفحه ي 75.